این شعرهای خسته چه اعجاز می کنند
وقتی که حرفی از غم دل باز می کنند
این روزها که آینه در شک شکسته است
ایمان پاک پنجره را لک شکسته است
دیگر سکوت، زمزمه های جواب نیست
حتّی دعای ثانیه ها مستجاب نیست
دیگر خلوص باغچه حاصل نمی دهد
باران مهربان به زمین دل نمی دهد
در سفره ی سخاوت مان نان نمانده است
آبی درون کاسه ی ایمان نمانده است
مهمان رسیده بر دل مان، خانه نیستیم!
باید همیشه پشت درِ شک بایستیم؟
دنیای مان گرفته تر از حال کوچه هاست
حالا سکوت و گریه فقط مال کوچه هاست
باز از نگاه من غم دل آیه آیه ریخت
از دست های خشک لبم این گلایه ریخت:
آخر چه قدر؟ تنگ دلی های ما چقدر؟
در خود شکسته ایم، شب انزوا چقدر؟
دست نگاه ماست پیِ سیب های کال
از دل بپرس: ای دلِ بد اشتها چقدر؟
از دل گذشت این که بگویم... ولی نشد
با این زبان لال بگویم شما چقدر...؟!
در انتظارتان کمر جاده ها شکست
ای تک سوار! چشم به راهی ما چقدر؟
واضح بگویم، از همه کس دل بریده ام
در جست و جوی تان همه جا، تا کجا؟ چقدر؟
آخر حساب حوصله از حد گذشته است
هی جمعه... جمعه... جمعه ی نا آشنا چه قدر؟
با چشم های خیس دعا عرض می کنم
این بار در حضور شما عرض می کنم:
آقای خوب! خسته ام از روزهای سرد
از این غروب قرمز و خاکستری و زرد
این آفتاب یخ زده گرمم نمی کند
چیزی ز عشق من به شما کم نمی کند
این لحظه های گنگ و مردَّد پر از غمند
مثل سکوت مه زده ام، سرد و مبهمند
لطفی کنید از دل پاییز بگذریم
از کوچه های یخ زده و لیز بگذریم
صد بار خورده ایم زمین و شکسته ایم
از ناگزیرِ این همه تردید خسته ایم
صبر نگاهم از گله ای کاش تر شود
تا راز کهنه پیش شما فاش تر شود
دیگر شکسته جلوه ی محجوب آینه
چشمی کجاست سجده کند رو به آینه
این روزها که ورد زبانم همین شده ست:
آقا ببین چه بر سر این سرزمین شده ست
ای مشرقی تر از دل خورشیدِ نورتان
کی می رسد سپیده ی سرخ ظهورتان؟
دسته : شعر , , |
نویسنده : محمد رضا زینی |
بازدید : 872 |
تاریخ : 9 / 6 / 1392 ساعت :